In the name of God



یه اتفاقاتی یهویی میوفته که تو نمیدونی چی بگی و چیکار کنی!

فقط میتونی ببینی و بنشنوی

و نتیجه اش میشه سرد رفتار کردن،بی توجه بودن،بیخیالی،

در این موارد تاکید میکنم با کسی صحبت نکنید و زیاد سمت کسی هم نرید!

 شمایی ک حالتون این مدلیه با کوچک ترین حرفی ممکنه طرف مقابلون رو ناراحت و اذیت کنید!

مثل من! دچار همچین حال مزخرفی هستم و هیچی برام مهم نیست …

مشکل اینجاست ک دلم میخواد تمام این حس مزخرفم رو سر کسی خالی کنم، 

خداروشکر که هیچ وقت شارژ پولی ندارم ~ 

وگرنه معلوم نبود کدوم یکی از مخاطبای گوشیم مورد حمله قرار میگرفت.


پ.ن:امیدوارم این رفتارم تا چند ساعت بیشتر طول نکشه،چون اصلا دلم نمیخواد کسی رو ناراحت کنم 


دوستان عزیز عید رو بهتون تبریک میگم

امیدوارم سال خوشی داشته باشید

و خاطرات تلخ و غم انگیز پارسال رو فراموش کنید

بیاین یه سال خوب بسازیم ، یه سال 98 عالی

( با این گرونی :/ )

همینجور بی هدف جلو برید و از زندگیتون لذت ببرید

قدر لحظات رو بدونید ، قدر پدر مادراتون ، مامان بزرگا و بابابزرگا ، داداشا و آبجیا ، خانواده و دوستاتون ، قدرشونو بدونید

کی میدونه شاید همین روزا اونا هم چمدون سفرو بستن و بدون اینکه بهمون بگن ترکمون کردن

من دلم نمیخواد کسیو از دست بدم ولی یه چیزایی میبینم ک بدجوری قلبم رو به درد میاره

بایی رو دیدم ک خیلی شکسته و پیر شده بود . ( پدر بزرگ)

حتی نمیتونست بدون کمک کسی از جاش بلند بشه صداش ب زور شنیده میشد ، وقتی بی بی ( مامان بزرگ ) و بابا دستش رو گرفتن و بلندش کردن بهش نگاه کردم ، حتی نمیتونست پاهاش رو ت بده

اون لحظه حالم خیلی بد شد اصلا دوس نداشتم اینجوری ببینمش ، یه لحظه با خودم گفتم : یعنی یه روزی مامان و بابا هم قراره اینجوری بشن؟ بعدش من مراقبشون باشم؟

اونجا بود ک دلم ریخت ، از خودم بدم اومد ! من هیچ وقت نمیتونم اینقدر مهربون و با محبت باشم .

من حتی حالاشم  درست و حسابی بهشون کمک نکردم

با خودم گفتم: زَر چه غلتی داری میکنی؟ ، هدفت چیه؟ قراره بزرگ بشی و چیکار کنی؟ چه زندگی داشته باشی؟ نکنه میخوای اینجوری رفتار کنی؟ همینقدر بچه گونه ؟ تو نباید خود خواه باشی و همه چیو برای خودت بخوای هدفت ! چیزیه ک زندگی آینده ات رو میسازه و تو با اون باید مواظب خانوادت باشی!

نکنه یه وقت فراموش کنی !

ترسیدماز اینکه فردا نتونم لبخند بزنم و مثل مامان و بابا باشم ترسیدم

از کارام ترسیدم از افکارم و اون لحظه از دست خودم عصبانی شدم

چرا بلد نیستم بهتر از این رفتار کنم؟ چرا نمیشه که خوب تر باشم؟

چرا اینقدر با خودم درگیرم مگه قراره چیکار کنم ک اینقدر میترسم؟

منم فردا پس فردا میخوام زندگی کنم دیگ

چیش اینقدر ترسناکه که منو عصبانی میکنه ؟.

فکر میکنم به یه مشاور نیاز دارم من به کسی نیاز دارم ک منو نشناسه

کسی ک بدون خجالت بهش بگم کی هستم! بهش بگم چی تو مغزمه!

شاید اون بتونه از من یه آدم دیگه بسازه

شاید اون بتونه ذهن بهم ریختم رو درست کنه

هوووووف ببین از کجا ب کجا رسیدم! مثلا قرار بود عید رو تبریک بگم و براتون کلی ارزوی شادی کنم

ولی اینقدر درگیر خودم شدم ک فراموش کردم

 

پ.ن : مثل من نباشید ! من آدم خوبی نیستم

سالتون رو با کمک کردن ب عزیزاتون شروع کنید  


نمیدونم چرا اما از جاهای شلوغ یا خیلی خلوت خوشم نمیاد !! 

متنفرم از این جور جاها!

راستش بخاطر همین قضیه هست ک هیچ وقت دوس ندارم بیرون برم، برعکس تمام دخترا ک عاشق خرید و تفریح هستن من فقط میخوام توی خونه باشم ی جای ساکت و اروم! بابا برنامه داشت برای عید بریم بگردیم و من بهمش زدم! چون خوشم نمیومد زیاد بیرون باشم .

مامان همیشه بهم میگه من ی تنبلم ک حوصله هیچ چیز و هیچکس رو ندارم و من هیچ وقت جوابش رو نمیدم چون خستم!

فقط میزارم هرچی دلش میخاد بگه تا خسته بشه وبفهمه داشته با دیوار حرف میزده!

اصولا من ب هیچکس توجه نمیکنم و سرم تو لاک خودمه !! توی خونه با هیچکی حرف نمیزنم فقط در مواقعی ک کارم داشته باشن.

توی فامیل هم جدیدا با کسی زیاد حرف نمیزنم سعی میکنم خودمو سرگرم گوشیم کنم و ب حرفای بی ربط و تیکه هاشون گوش ندم ! راستش وقتی جایی غریبی میکنم حس میکنم ب اونجا تعلق ندارم

قبلنا خیلی صمیمی و خونگرم بودم و باهمه حرف میزدم ، ولی الان حتی نمیدونم چی باید بگم… بابا میگه این نوع رفتارم بخاطر اینکه اعتماد ب نفس ندارم ( عدم اعتماد ب نفس) خب بهش حق میدم! من زیاد با کسی ارتباط برقرار نکردم و نمیدونم باید چیا بگم

وقتی مهمون میاد من حتی بلد نیستم ی تعارف کنم :/ این خیلی بده!!

من هزار تا رفتار و اخلاق دارم ک نمیدونم باهاشون چیکار کنم :|||| واقعا راسته ک میگن هیچ انسانی بی عیب و نقص نیست!

قبلا فکر میکردم خیلی رفتارم درسته و دارم خوب پیش میرم :) اما حالا ب این نتیجه رسیدم ک ن تنها رفتارم درست نبوده بلکه طرز فکرم هم غلط بود :| 

چی میشد ساختار ادما ی جوری بود ک مثل گوشی بر میگشتن ب تنظیمات کارخانه؟!

مثلا هر کسی ک رفتار و اخلاقش غلط بود و داشت اشتباه زندگی میکرد و خیلی هم گناه و جرم کرده بود ب جای اینکه بفرستنش زندان و هزار تا حکم و اینا

این دکمه تنظیماتش رو میزدن و خلاص !

دوباره از نو ادم میشد زندگی میکرد:/

حس میکنم گرما بهم فشار اورده دارم چرت و پرت میگم :||| اخه یکی نی بگه ک اگ قرار بود هی ما برگردیم ب تنظیماتمون اصن واسه چی دین و این چیزا رو گذاشتن و گفتن ک خودمون راهمون رو انتخاب کنیم :///

دیگ واقعا حس میکنم دارم چرت و پرت میگم :||| 

بای تا بعد -_-

پ.ن:چرا هیچوقت نمیتونم مثل ادم زر بزنم؟


شدم مثل ادمایی ک نمیدونن چیکار دارن میکنن. 

دیشب بعد از نگاه کردن ب ساعت و دیدن ۴:۳۰ تصمیم گرفتم چشمام رو روی هم بزارم و کمی هم ک شده بخابممیدونستم صبح روز سختیه! 

نمیدونم چطور شد ک خوابم برد

با صدای مامان چشمام رو باز کردم ، نگاهی ب ساعت انداختم ۹ صبح! چقدر کم خوابیده بودم چطوری این همه خواب رو جبران میکردم؟! مامان عجله داشت ی چیزایی بهم گفت و بعد هم جوری ک مطمعن باشه شنیدمشون و هنوز گیج خواب نیستم سوالی بهم نگاه کرد . 

فقط سرم رو ت دادم و سمت اتاقم رفتم کت دامنم رو دیدم ک اماده برام گذاشته بود! زیاد راضی نبودم سمت کمدم رفتم و صابون و مسواکم رو برداشتم ، امروز باید طبق برنامه پیش میرفتم! 

بعد از شستن درست و صورتم سمت اشپز رفتم و مربا و پنیر رو از یخچال بیرون اوردم.

همینجور ک برای خودم تند تند لقمه میگرفتم کارایی ک باید انجام میدادم رو توی ذهنم مرور کردم:اماده کردن لباسام.حموم.شارژ گوشیم.برنامه برای درسام.

ساعت ۱۲ من اماده توی ماشین نشسته بودم

راستش هیچ نظری راجب جایی ک میرفتیم نداشتم و تنها کار مثبتم این بود ک لباسم رو عوض کردم و چیز دیگ ای رو جاش پوشیدم!

سعی کردم مثبت فکر کنم و صبحه تقریبا ظهرم رو با یه اهنگ شروع کنم!

وقتی ک رسیدیم ب باغ بیحوصله تر از قبل لبخندی زدم ( اصلا ادمای اطرافم رو نمیشناختم )

نمیدونم چقدر گذشته بود ک حس کردم گلوم خشک شده( این دیگ چجور جاییه؟ چرا اب نمیارن؟ ) اخرش مجبور شدم از جام بلندبشم و از باغ بیرون بیام ، چشمم ب خاله افتاد بهم گفت برم داخل خونه !

اهانی گفتم و سمت خونه ی روبه روم قدم برداشتم ، وقتی داشتم بند کفشام رو باز میکردم صدای کسی رو شنیدم! ( کجا داری میری؟ ) بهش گفتم ک میخوام برم اب بخورم ! ( و اون لحظه فراموش کردم ک اینی ک روبه روی منه همون ادم شیطون و فضولیه ک نباید بهش اعتماد کرد!)

بهم گفت بیا داخل . از اونجایی ک اصلا خونه رو نمیشناختم پشت سرش وارد شدم

خونه خیلی شلوغ بود و نمیتونستم حتی سرم رو بلند کنم فقط با چشمام دنبال کسی ک خاله بهم گفته بود میگشتم ک بازم صداش رو شنیدم:از پله ها برو بالا

اصلا حواسم نبود چی داره میگه چن ثانیه همیجور بش نگاه کردم ک بازم گفت:مگ تشنت نیست؟ برو بالا خب…

اصولا جاهای خیلی شلوغ من معذب میشم و زیاد اطرافم رو نگا نمیکنم برای همین چند قدم بالا رفتم ک با ی فضای بسته و ی در رو به رو شدم-_- 

همون لحظه بود ک متوجه شدم اوسکولم کرده بود! سرم رو پایین اوردم و نگاهش کردم همینجور ک پوزخند میزد نگام میکرد 

از پله ها پایین اومدم و خونه رو بر انداز کردم چشمم ب اشپز خونه افتاد! اون لحظه ب خودم فحش دادم ک چرا زود تر ندیدمش اونم وقتی ک درست جلوی چشمام بود

بعد از خوردن اب از خونه بیرون اومدم و ب سمت باغ رفتم و دوباره بی حوصله نشستم کاشکی میشد ک فیک بخونم ! ولی دو طرفم محاسره شده بود و با کوچکترین حرکتی اونا متوجه من میشدن:/ 

قبل از ناهار مثل اینکه نورا و یاس باید,میرفتن وسط جمع مینشستن اونجا ک ی دنیایی خونده بشه ( دیگ بیشتر از این نمیدونم ! من کلا در این مورد اطلاعاتم کمه )

نورا ک نی نی بود بلندش کردن ولی یاس:/

سه سالش بود اومده بود تو جمع ما هر کاری میکردیم نمیرفت،رفت کنار دختر خالش ک ی سال کوچیتر از خودش بود نشست گف تا صنا نیا د من نمیام ، صنا هم تا مامانش نمیومد نمیرفت :// حالا هرچی میگیم یاس پاشو ی دقه بیا میگه نه خاله و صنا بیان!

مامان صنا هم نمیرفت بشینه وسط جمع مردا . خلاصه ی بدبختی اینجا داشتیم 

حالا اونا دعا رو شروع کرده بودن یاس پا نمیشد بالاخره زن دایی اومد دست یاس رو گرفت رو کرد سمت صنا اونم بغل کرد برد 

خب صنا چجوری رفت؟ ( زن دایی خاله صنا بود صنا هم دیگ مثل دخترش بود هم ب زن دایی هم مامان میگف پاشد رفت)

دعا ک تموم شد ناهار و اوردن و بدبختی های دیگه

تنها هیچیزی ک حرصم رو در اوردن این بود

ی اقایی بود هی میومد ی فرش میداخت میرفت! بعد من این گوشه نشسته بودم حواسم ب نورا بود این تا میومد منو میدید میگفت کمک بده 

بار اخر گف فامیلیم چیه اعصابم ریخت بهم گوشیم رو پرت کردم زمین ک مامانم سریع بلند شد قضیه رو جمع کرد رفت کمک داد ( اگ میدونستم باید زود تر عصبانی میشدم:/ ) طرف اشنا بود ولی من ب جز خانواده خودمون دیگ هیچکی حتی همسایه هامونم نمیشناسم:||||


(12/1/98) دوشنبه


یک حرفهایی می ماند بیخ گلوی آدم

می ماند و فریاد هم نمی شود

می ماند و بغض هم نمی شود

بغض یواشکی حتی

بغض آخرِ شب توی رختخواب که اشک شود آرام

می ماند بیخ گلوی آدم، هیچ چیزی نمی شود اصلا

می ماند و یک خنده هایی را، یک لذتهایی را کمرنگ می کند

می ماند و سایه می اندازد روی هر چه بعد از این.



تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

استار وب Dusty مجله زیبایی یانی طب لیزر بن بست ماهان وب dis love music | موزیک دیسلاو Kyam Aban98 آرشام دکور